گفته بودم از دخترت حرف بزنی می‌زنم زیر گریه

گفته بودم از دخترت حرف بزنی می‌زنم زیر گریه
آفتاب‌‌نیوز :

ابراهیم افشار نوشت: 

‌یک: گفته بودم اگر از دخترت حرف بزنی، من می‌زنم زیر گریه. گفته بودم. اصلا صدایش را که شنیدم سینه‌ام پر از ابرهای باران‌زا شد. چند روزی بود این شکلی بود. پر از طوفان. پر از تگرگ. پر از خارهای صحرایی و لاله‌های واژگون بود. گفته بودم آقای حاج‌رضایی اگر از دخترت حرف بزنی، من می‌زنم زیر گریه. آنقدر آقا بود که نخواست. سریع حرف را پیچاندیم سمت مربی‌اش و مرادش منصورخان. منصورخان امیرآصفی.

این بهترین بهانه بود برای فرار از گریه. من داشتم بر جریان فرهنگی حاکم بر فوتبال مملکت در این شصت هفتادسال فکر می‌کردم که پروپاگاندای تاریخی یک مملکت چگونه توانست از غلامرضا یک تختی بسازد اما از منصور، هیچ؟ تعریف کردم که رفته‌ام دیدن خواهرش. آذر خانم وقتی در را باز کرد آنقدر شبیه منصور بود که بال درآوردم دم در بغلش کنم. نه که موهایش را پسرانه زده بود و دماغش مثل منصورخان، پنج مقدس بود. آنجا هم جلوی گریه‌ام را گرفتم.

کار ما همیشه شده جلوی گریه را گرفتن. سیلبند زدن مقابل پلک‌های خسته. من هرگز نفهمیدم و نشد بفهمم که آدمی مثل او چطور می‌تواند اینقدر بخشنده و بی‌اشتباه و با پرنسیب و آقا باشد. فروتن به وقت بالانشینی و سخاوتمند به وقت تهیدستی. نگفتم که تنها اشتباه زندگی منصورخان لابد اعتماد بیش از حدش به شریکش بود که آخر عمری دفترخانه اسناد رسمی‌اش را کشید بالا و منصور رفت خانه که با یک غول کریه بی‌شاخ و دم مثل سرطان بجنگد. نگفتم. نباید می‌گفتم. اسم سرطان را نیاوردم که حالا پشت تلفن یاد دخترش بیفتد. باید تمام تلفن یکساعته را بی‌گریه به پایان می‌رساندم. او آن طرف منتظر یک هق‌هق بود، من این طرف. بهانه فقط تاریخ بود. تاریخ مردمانی که ما باشیم. چقدر سینه‌خیز رفتیم تا به اینجا رسیدیم. به اینجا که اشک امان نمی‌دهد.

دو: گفته بودم اگر از دخترت حرف بزنی، من می‌زنم زیر گریه. لابد آقایی کرد که نگفت هیچ. یا گفت و از رویش پریدیم. اما در طول تمام تماس تلفنی بین رشت بارانی و تهران بهاری، یک موجود غم‌پروری وسط سیم‌ها می‌لولید که منتظر گریه ما بود. حالا فهمیده بودیم که گاهی در میان بریدن‌ها و تنها شدن‌ها هم چیزی مقدس هست. مثل استغاثه تنهایی او به درگاه یک آسمان ابری. مثل بریدن او از رسانه‌های شفاهی مردم گول‌زن. که دیگر هر چقدر زنگ بزنند که بیا استودیوی ما، بهانه بیاورد.

حتی در زمان جام‌جهانی هم نرود. بفهمد که این روزها میزان‌الحراره مردم چیز دیگری است. گفته بود «مردم از آدم توقع دارند فلانی». «این مردم نازنین از آدم توقع دارند فلانی». توقع تا اینقدر که درِ خانه‌اش را در تهران قفل کند و برود در رشت، یک منزلگاه قدیمی بگیرد و تنها شود. حتی صحبت پله‌ها که شد گفتم من دیگر نمی‌توانم در این آپارتمان قدیمی این همه پله را تا طبقه چهارم بالا بیایم. مجبورم بیرون نروم یا کمتر بروم. فهمیدم او هم فوبیای پله دارد. «نمی‌دانی با این پاهای بی‌طاقت چطوری پله‌ها را یکی‌یکی بالا می‌آیم و در هر پاگرد، جوری استراحت می‌کنم که کاروانسرایی بیش نیست».

گاهی حتی موضوع مضحکی مثل پله‌ها هم بهانه خوبی است برای ادامه تکلم. گفته بودم که اگر از دخترت حرف بزنی، من می‌زنم زیر گریه. نزد. نمی‌زد. حرف را کشاندیم تا کلوپ کیان دهه چهل و روزهای آخر زندگی منصور امیرآصفی و کیهان ورزشی زمان ما و بینوای دوران حمیدرضا صدر. از قضا خود اینها هم موضوعات گریه‌آوری بودند. چون جهان ما موضوع گریه‌آوری است. پس چرا نباید گریه می‌کردیم ما دوتا مرد. من که می‌دانستم هر دو بلافاصله بعد از خداحافظی، تنها که بشویم منفجر خواهیم شد و ابرهای باران‌زا همه جا را «سیل سپور» خواهد کرد. من که می‌دانستم.

سه: گفته بودم اگر از دخترت حرف بزنی، من می‌زنم زیر گریه. از صدایم معلوم بود که بچه‌گرگی دیواره‌های راه گلویم را چنگ‌زنان بسته است. حتی وقتی از کیهان ورزشی صحبت شد نگفتم که آقا یادتان هست یک زمان در دهه چهل لقب شما چه بود؟ یادتان هست کیهان ورزشی برایتان نوشته بود «کاپیتان جوک»! یادتان هست بچه‌های تیم برق تهران با انگشت سبابه‌شان امیرخان حاج‌رضایی را نشان می‌دادند و می‌گفتند« از بس که هرروز جوک‌های جدید توی آستین‌اش دارد به کاپیتان جوک معروف شده است.» نگفتم. نگفتم ببین دنیا با آدم چه می‌کند که آدمی که یک زمان تمام جوک‌های دنیا را بلد بوده و همه را به قهقهه‌ای در چمن‌ها و رختکن‌ها مهمان می‌کرده اکنون راه‌های تمام سوگواری‌ها را بلد است.

تمام سوگواری‌ها و نیایش‌های بی‌حاصل. تمام استغاثه‌هایش بر درگاه خداوند رحمان با این قصه پیوند می‌خورد که آخر این دخترک معصوم من چه گناهی کرده است که در خود چنین می‌پیچد و چرا باید پسرک دُردانه‌اش برای اتمام رنج‌های مادر، راهی بلد نباشد؟ نگفتم به او که وقتی مکالمه‌مان تمام شود من سینه‌خیز می‌روم تا زیارتگاه سیدممد کمججانی از عرفای قرن نمی‌دانم چندم ایران. نگفتم. اما به تو می‌گویم سیدممد! من اکنون ۶۳۴ و نیم کیلومتر تا بارگاه تو راه دارم. مرا دریاب. مرا به خاطر شفای دختر امیر حاج‌رضایی دریاب. امیر حاج‌رضایی که دلش از حریر نایاب سمنگان است و شاگرد منصور امیرآصفی است. نه به خاطر من، نه به خاطر منصور، فقط به خاطر پسرکی که راه دعا برای مادر را گم کرده است.

چهار: گفته بودم اگر از دخترت حرف بزنی، من می‌زنم زیر گریه. منتظر بهانه بودم راستش شاید. روزهای بسیار بود که پر بودم از ابرهای باران‌زا. از «سیل سپور». از آسمون‌غرنبه‌ها و تگرگ‌های بهاری. در فکر تمام پدرهایی که دخترک خود را در طوفان‌ها از دست داده و خود بیشتر از آنها از پای درآمده‌ بودند. در فکر مادرانی که پسر در محبس داشتند. برای اینکه من نگریم نگفت. فقط از استغاثه‌ها و التماس‌هایش گفت به سمت یک آبی لایتناهی که شاید خدا در آنجا منزل دارد. از مردم مهربان کشورش گفت که چقدر خوبند و برای همراهی با غصه‌های آنها نباید کم بیاورد.

از اینکه دیگر باید یواش‌یواش زندگینامه خودش را هم بنویسد. خواستم بگویم گاهی عنصر دردمندی باعث می‌شود کتاب زندگی آدم تبدیل به رمانی لبریز از رنج و عشق و هویت باشد. نپرسیدم که می‌خواهی اول شخص مفرد بنویسی یا سوم شخص. می‌خواهی برای اکنونیان بنویسی یا فردائیان؟ نگفتم. نگفتم که برای فرار از چشم‌های هیز محرمعلی‌خان‌ها بگذار برای پنجاه سال بعد. فقط گفتم تلفن بعدی باید پر از خبرهای خوب باشد. پر از شفا و علاج و تیمار. مثلا عکس نوه‌ات را بفرستی و بگویی ببین چقدر چشم‌هایش می‌خندد. مثلا بگویی داستان رشت تمام شد. می‌خواهم برگردم به همان خیابان‌های شلوغ تهران و دست دخترم را بگیرم و پیاده برویم تا امامزاده داوود و ابن‌بابویه و جالیزهای خیار آسیاب دولاب.

پنج: گفته بودم اگر از دخترت حرف بزنی، من می‌زنم زیر گریه. نگفت. پل انداختیم که حرف را ببریم سمت منصورخان. نگفتم که مربی‌اش مراد ما هم بود. نگفتم که آقا ازدواج نکردن منصور، تنها به خاطر پر کردن تنهایی مادر و حمایت از خواهران بی‌پناهش نبوده بلکه او در عمرش فقط یک بار عاشق یک دخترک ترسا شد و دیگر وقتی از وصالش ناکام ماند با خود تصمیم گرفت که تنها بماند. تنها در میان جمع و جمع در میان تنهایان. این دفعه حتما برایش تعریف می‌کنم که آذر خانم چه‌ها تعریف کرد. حتما نامه‌های منصور به دخترک ارمنی را از آذرخانم می‌گیرم و برایش می‌خوانم و باهم پشت تلفن گریه می‌کنیم.

مردی که یک عمر برای شاگردانش به خواستگاری رفت خود نتوانست به خواستگاری عشقش برود. با این چیزها مطمئنم این تلفن همراهم یک روز زنگ خواهد زد و نام امیرخان روی صفحه‌اش خواهد افتاد و وقتی الو بگویم این بار صدای غش‌غش خنده‌هاش را خواهم شنید و آنقدر ازش جوک‌های دست‌اول دهه چهلی خواهم شنید که دوزاری‌ام خواهد افتاد دردها از دودمان او رفته‌اند. لابد صدای نوه‌اش هم از دور خواهد آمد. مطمئنم خواهد گفت «دیدی خداوند رحمان با من چه کرد؟ دنیای سرطانی تمام شد آقای افشار. تمام شد.» حالا بیا قصه زندگی مرا و باشگاه کیان را و آقای امیرآصفی را بنویسیم. باهم بنویسیم. با امید تمام و در رشت بارانی یا تهران بی‌سوگل. باید برای نسل‌های بعد بماند یادمان این همه مروت و رفاقت.

شش: گفته بودم اگر از دخترت حرف بزنی، من می‌زنم زیر گریه. نگفت. همه‌اش از امید گفت. از لذت یک شرافت بی‌پایان و خوبی‌های یک مردم بخشنده و حواس‌جمع و گرفتار. نمی‌دانم یکساعت شد یا چقدر. اما من وقتی گوشی را گذاشتم، دیگر کسی نبود که جلوی خیسی چشمانم را بگیرد. «سیل سپور» راه افتاد. چه سیل سپوری. روی فرش هریس هم خیس شد. نقش ترنجش و بزغاله‌اش و گل‌های آلاله‌اش. نمی‌دانم او هم آنسوی تلفن صورتش خیس بود یا نه. من از اینجا تا رشت که نمی‌توانم بدوم و برایش دستمال آبی ببرم که چشم‌هایش را پاک کند و به خاطر این مردم همدرد، دوباره به فوتبال رو بیاورد. فوتبالی که فرشته نگه‌دارنده او بود و از هم جدا شده‌اند. گفته بودم اگر از دخترت حرف بزنی من می‌زنم زیر گریه.

دکمه بازگشت به بالا